فصل پادماده

نوشیدنی را تمام کرد. تمامش را.
رو به فضای خالی اطرافش گفت: «دلم براتون تنگ شده.»
انگار که روح تمام کسانی که در عمرش دوستشان داشته بود در اتاق همراهش بود.
با برادرش تماس گرفت و وقتی گوشی را برنداشت برایش پیغامی صوتی گذاشت «دوستت دارم جو، فقط میخواستم این رو بدونی کاری از دستت برنمی اومد، مشكل منه؛ ممنون که برادرم بودی دوستت دارم، خداحافظ.»
.................................... کتابخانه نیمه شب - مت هیگ
دیدگاه ها (۵)

ناشناس رو پر نمیکنین؟

My patient angel | فرشته صبور من P13 (آخر)

یک سال پیر تر شدم، یک سال حرفایی شنیدم که حقم نبود، یک سال ف...

هیونجین

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط